دل ِ ذهنم گرفته! می نگارم از تو که پرنده شدی و پرگشودی،تویی که قرار به ماندن نداشتی و نگاهت تا ابد با من به سکوت نشست!
خواستم سلامی به بلندای آسمان و به اندازه ی یک دنیا (؟ ) نه ، دو دنیا فاصله را فریاد کنم ، که بغضی شد ونشست بر گلویم! در هوایی که بهار را مژده می آورد ، نفس میکشم و اشکهای چشمان ِ منتظرم را در گوشه ی چشمانم پنهان میکنم تا کسی نداند مدتهاست که بهار یادآور ِ مرگ توست برایم !تا کسی نداند دلم در حسرت ِ دیدارت چه تنگ است و گلویم با بغضی به سنگینیه شش سال فاصله دست به یکی کرده تا هنوز هم که هنوز است نشکند، لامروت ! نمیشکند تا دلم با کمک ِ اشکهایم رفتنت را به سوگواری بنشیند!آخ... من هنوز از دیدنت سیر نشده بودم، هنوز باتو گفتگوها داشتم، تو هنوز همه ی حرفهایت را بامن در میان نگذاشته بودی، هنوز لبخندهایمان را تمام و کمال به هم هدیه نکرده بودیم، هنوز از دیدنت سیر نشده بودم که پرگشودی و رفتن را برگزیدی! هنوز....!عزیزم! روبرویت نشسته ام و دلتنگیهایم را می نگارم کاش روبرویم بودی!!! کاش در این سونامی ِ دلتنگی بی تفاوت از کنارم نمیگذشتی!
کجایی؟ دوستت دارم ... دوستت دارم ... دوستت دارم هرچند کمی ، خیلی دیر است!!!
راستی مادرت میگفتم قناری ای را که دوست میداشتی دو روز ِ پیش مُرد!!! از بچه هایت( عطیه و آرش)خبر داری؟ این چه سوالیه؟ مگر میشود مادری از بچه هایش بیخبر باشد؟!!!!
پ.ن: تو هم غافلی از "بیا تا قدر ِ یکدیگر بدانیم که تا ناگه زیکدیگر نمیانیم؟"
پ.ن : بیا مثل ِ خدا صبور و مهربون باشیم
درباره خودم
لوگوی وبلاگ
آمار وبلاگ
بازدید امروز :43
بازدید دیروز :56 مجموع بازدیدها : 268147 جستجو در وبلاگ
|